مُعلّم

← بازگشت به فهرست اشعار

با توام، اي ميزبان سفرة احسان، معلّم اي خدايي پيشه‌، اي سازندة انسان معلّم اي مسيحا دم، يقين دارم که سختي‌هاي هستي با تو مي‌گردد مرا در زندگي آسان، معلّم اي طبيب درد، ميدانم به تجويزت گذارد رو به بهبودي هزاران درد بي‌درمان معلّم با توام اي آن که از سحر کلام دلنشينت سر به سامان مي نهد هر بي سر و سامان معلّم گر نبودي تو، نبود از دانشي مردان نشاني اي چراغ افروز صدها سعدي و سحبان معلّم سرکشان و سرکشي هاي طبيعت را توکردي رام دست و دانش افکار اين و آن معلّم راه اگر روشن نمي گرديد، با فانوس فکرت کي بشر آسوده بود از فتنة شيطان معلّم با مدد از تابش خورشيد افکار بلندت شد چنين ممتاز نسل آدم از حيوان معلّم هر که از روي ارادت بوسه زد بر خاک پايت پاي بگذارد به روي بام هفت ايوان معلّم و آن نگون بختي که سرپيچيد از فرمانت، آخر عزّت و آسايش از او گشت روگردان، معلّم در خط پروردگاري گونه‌ات، تفسير گردد سوره والنّون و فهم علّم القرآن، معلّم من نمي دانستم و دانسته ها را از تو دارم وز تو محکم گشت من را رشتة ايمان معلّم منّت افزون از پدر برگردنم داري تو، زيرا او غذاي تن مرا داد و تو قوت جان معلّم اي پيمبر پيشه، قَدرَت را به خوبي مي‌شناسم بوده‌ام يک عمر خود، پابند اين پيمان معلّم گرچه سوداي تو با نقد شباب خويش کردم تا نفس باقيست، خرسندم به اين عنوان، معلّم کرج 7/2/1371