تو رفتي گوشة ويرانة غم ماند و من ماندم سرم بار دگر بر شانة غم ماند و من ماندم تو رفتي بر سر سجادة اندوه بنشستم به دستم سبحة صد دانة غم ماند و من ماندم حديث بي سر و سامانيام ورد زبانها شد به خاطر ها ز من افسانة غم ماند و من ماندم ز هجران تو در پيچ و خم پس کوچههاي دل طنين نالة مستانة غم ماند و من ماندم دلم افسرده و تنگ است چونان مرغ زنداني در اين دامي که آب و دانة غم ماند و من ماندم در اين شهري که شوق آشنايي نيست در دلها غريبي در مسافرخانة غم ماند و من ماندم شکستي ساغر صهباي شيرين شبابم را شراب تلخ در پيمانة غم ماند و ماندم