ساحل من غرق در بحر فنا گرديدن است برگ عيشم رخت ترک جان به تن پوشيدن است در حقيقت خسته از اين مرگ تدريجي شدم آفتابي روز عمر من، شب کوچيدن است بسکه پيمودم شراب تلخ کامي روز و شب آرزويم مي ز ميناي عدم نوشيدن است شوق پر بگشودن از زندان ناکامي مرا داستان در دل فصل خزان روئيدن است راه را گم کرده روز و شب، شبيه گردباد گِرد کانون پريشان خاطري گرديدن است صورت خود را به سيلي ارغواني ميکنم شيوهام چون شمع در کام شرر خنديدن است با چنين حال و هوايي، شوق ديدار شباب در قفس خواب خوش روز رهايي ديدن است