مرغ گرفتار

← بازگشت به فهرست اشعار

تو که در دام بلا هستي و مي‌دانم من آشناي غم ما هستي و مي‌دانم من ز دلم عقده گشا هستي و مي‌دانم من ز برم گر چه جدا هستي و مي‌دانم من قبلة اهل دُعا هستي و مي‌دانم من مثل بخت از من سرگشته، گريزاني تو بي تو بي جانم و در کالبدم جاني تو شب رؤياي مرا، شمع فروزاني تو آنچه عمري ز خدا خواسته‌ام، آني تو رونق محفل ما هستي و مي‌دانم من چشمه ساري و خروشنده به صحراي دگر سيل بنيان کن ما و چمن آراي دگر بي غم از غصة ما محو تماشاي دگر من به پاي تو چنين خوار و تو در پاي دگر اي که تاج سَرِ ما هستي و مي‌دانم من تشنة قطره‌ام و چشمة سيـر آبي تو محفل آراي رقيبـان و مي نابي تو بهر ما غمزدگان شادي نايابي تو چشم من دشمن خوابيدن و در خوابي تو مظهر جور و جفا هستي و مي‌دانم من بي تو از جمع گريزانم و در خويشم من با غم عشق تو فارغ ز کم و بيشم من پير و مولاي مني، پير و درويشم من تا نفس هست به جان تو بر اين کيشم من قبلة حاجات ما هستي و مي‌دانم من بي تو با قصة پر غصة هجران چکنم با دل خون شده و فکر پريشان چکنم با ورق پارة اين سوخته ديوان چکنم بي تو با دردِ دل و دوري درمان چکنم تو بر اين درد دوا هستي و مي‌دانم من گر، گُل ياد تو را بو نکنم من چه کنم به جفاهاي تو گر خو نکنم من چه کنم جستجوي تو به هر سو نکنم من چه کنم ياد آن نرگس جادو نکنم من چه کنم تو در اين خانه خدا هستي و مي‌دانم من هرگز از خاطرم آن لحظة ديدار نرفت رفتي و ياد تو از اين دل بيمار نرفت گرچه از دست تو بر من به جز آزار نرفت بر زبانم سخني جز سخن يار نرفت اي که دور از غم ما هستي و مي دانم من بيش از اين هجر تو را تاب شکيبايي نيست تو توان مني و بي تو توانايي نيست بي تو در ديدة من سرمة بينايي نيست بهر من بي رُخ زيباي تو زيبايي نيست به دلم شوق و صفا هستي و مي دانم من قصة غصة ما داني و غمخوار نئي ما پريشان تو هستيم و تو هوشيار نئي خواب از ديدة ما دور و تو بيدار نئي بردة حلقه به گوشيم و خريدار نئي در حق ما به خطا هستي و مي دانم من شمع عشق تو شدم، سوختم، آبم کردي به اميدم بنشاندي و جوابم کردي مبتلايِ غم و معتاد شرابم کردي رفتي و بي خبر از دور شبابم کردي خود نداني چه بلا هستي و مي‌دانم من خرم آباد فروردين 1348