هر چند گل از باغ تو چيدن نتوانم يک لحظه تو را نيز نديدن نتوانم عمريست به سر مي دَوَم، امّا به وصالت از بخت بد خويش، رسيدن نتوانم کوتاه بود گرچه ز دامان تو دستم پا از سَرِ کوي تو، کشيدن نتوانم مرغ حرمم، کعبة آمال مني، تو از گوشه اين بام، پريدن نتوانم گر جام طهورم زِ کف حور ببخشند مست تو چنانم که، چشيدن نتوانم عمرم سپري گشت و نشده وصل تو حاصل زين داغ به جز جامه دريدن نتوانم با آنکه به سوداي تو شد، نقد شبابم يک لحظه ترا نيز نديدن نتوانم