به انگيزه بر پايي مجالس يادبود شاعران در گذشته سخني دارم، با اهل قلم، بنويسيد، چه پيش آمده است؟ خوابها اين همه سنگين شدهاند. بنويسيد، چرا تيرة به آيينان در حق خويش بد آيين شدهاند بنويسيد که شاعر ميگفت: من خريدار گل عاطفهام، عاشقم، عاشق لبخند شما، تشنة جرعهاي از چشمة احساس و محبت هستم دل من نزد شماست بنويسيد که با عشق شما ميمانم بنويسيد که با شوق شما ميگويم بنويسيد که با ياد شما ميميرم بنويسيد که شاعر ميگفت: به غم عشق قسم، برگ سبزي اگر امروز به من هديه کنيد، حرمتش بيشتر است، زان همه گل که پس از مرگ سرِ سنگ مزارم پاشيد لبتان خندان باد رشتة عمر به مويي بند است نوشدارو چه ثمر! گاه که سهرابي نيست، فرصت از دست چرا بايد داد؟ ما که هم کيش و هم آيين هم و هموطنيم، ما که همساية ديوار به ديوار همينم، با سلامي ساده، با کلامي شيرين، مگذاريد که تنهايي ام آزار دهد خانه ام را به سر انگشت وفا، در بزنيد، تشنة ديدارم، زِ سرِ مهر به من، سر بزنيد دست من منتظر گرمي دستان شماست چشم من، چشم به راه لب خندان شماست، بنويسيد که شاعر ميگفت: مهرباني زيباست، زندگي شيرين است. تا مجالي پي صحبت باقيست «بنشينيد و به درد دل من گوش کنيد» و شما را به خدا، قصة گل به سرِ خاک من آوردن را، لحظهاي چند فراموش کنيد يادتان هست؟ بهار خسته از گردش ايام خراب، دور از صحبت ياران قديم، با دلي خون شده در گوشة زندان، مي گفت: «من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد» اي دريغا که خزان گشت بهار! عاشق روي نکو، ايرج رفت، اختر چرخ ادب، پروين مرد، راستي داس اجل گلچين است غافل از ياد رفيقان نشويد «دل بي دوست دلي غمگين است» بنويسيد ز بيداد زمان، غنچه هستي پژمان پژمرد و شبيخون زن عمر راه بر عارف قزويني زد کام از عشقي ناکام گرفت بنويسيد که آي آدمها! که چنين سرخوش و شاد، تکيه بر ساحل هستي زدهايد: جان سپرده است يکي در دل آب، منشينيد، چنين ساکت و سرد نگهي جانب دريا بکنيد ياد افسانة نيما بکنيد، نگذاريد که نيماي دگر، شعله بر خرمن جان افتاده، باز فرياد کشد: «غم اين خفتة چند خواب در چشم ترم ميشکند» بنشينيد: دمي در گذر سايه عمر گريه آغاز کنيد غزلي ساز کنيد. بنويسيد: رهي، راهي خامشکده شد بنويسيد - هنوز اشک معشوق ز هجران حميدي جاريست، قوي زيبا چه فريبنده بزاد! چه غريبانه بمرد! چهره از ماه و زِ خورشيد گرفت، دل ز ديدار ثريا و ز ناهيد گرفت، بنويسيد: غروبي غمبار، قرص خورشيد ز دامان افق بيرون شد. نخلها، خَم گشتند، وِ ز دلِ ساحل دور، آمد آهسته به گوش اين آهنگ بَلم آرام برانيد فريدوني نيست. بنويسيد دِل آبيِ دريا خون شد بنويسيد سرانجام، فُروغ ساکن وادي خاموشان شد. و کم از فرصت يک ناله و آه گل عمرش پژمرد، و در آن روز غم آلود و سياه «ديو شب آمد و طفلک را بُرد» بنويسيد که حيدربابا دور از دوست، دلش غمگين است، شهرياري که شباهنگش بود. قصه پرداز دلِ تنگش بود، آنکه مي گفت زِ ميراژ در چاووش با او و زِ عاشق رستم به سفر تنها رفت پاي در دامن کوه غم سنگين دارد بيستوني است که اندوه سفرکردن شيرين دارد. بنويسيد: اميري و اوستا رفتند. در زمستاني سرد تُندر از پاي فتاد دل گلبانگ فسرد و بهاري به خزان رخت کشيد نابهنگام شبي ظلماني مهربان شاعر آزادة کُرد چون پرستوي مهاجر پر زد اي دريغا که چه زود گل هستي پر از حسرت گلشن پژمرد و سپيده چو نسيم از سر اين دشت گذشت بنويسيد فرو بسته لب از شکوه، شبي، کوله بار غم غربت بر دوش، پاي تا سر شده آب، مثل شمعي خاموش، جام هستي عقيقي بشکست، و غزلساز همايون عزيز به رفيقان سفر کردة ديرين پيوست. بنويسيد که شاعر ميگفت: رشتة عمر به مويي بند است: هيچ کس را خبر از فردا نيست. فصل گل مي گذرد دست گلچين اجل پيدا نيست. منشينيد که در سوگ هنرمند دگر گريه آغاز کنيم مهرباني زيباست زندگي شيرين است مجلس ختم هنرمند چرا مجلس بزم هنر ساز کنيم مجلس بزم هنر ساز کنيم کرج 12/1/72 سوگ همايون 29/1/76