محبس اوهام

← بازگشت به فهرست اشعار

اي که کام از دل گرفتي، فکر کسب نام کن نيکنامان جهان را منبع الهام کن مال و جاه و جلوة دنيا، ندارد اعتبار لوح دل را پاک زين انديشه‌هاي خام کن چند روز زندگي، خواب و خيالي بيش نيست از ره عبرت، نگاهي جانب فرجام کن گر ز عيش جاودانت،کامراني آرزوست ديو نفس سرکش امّاره را، ناکام کن کسوت مردم فريبي را، برون آور زِ تن جامة صدق و صفا را زينت اندام کن نيست مردي، دام بنهادن به راه اين و آن مرد اگر هستي، اسيري را رها از دام کن از خُم دنيا نجوشد، جز مي نامردمي بشکن آن خُم را و ترک مي زدن زين جام کن تا نيفکنده است از اوجت به دامان حفيض توسن حرص و طمع را با تدبّر رام کن مي پرد از بام روز عمر، برق آفتاب فکر روشن کردن شمعي، براي شام کن کودکي رفت و جواني طي شد و پيري رسيد کوچ نزديک است، کمتر تکيه بر ايام کن قاصد مرگت به بيخ گوش، نجوا مي‌کند تا تو را وقت است، بهر عاقبت اقدام کن کشتي توفاني دل را در اين دريا شباب ناخدا مي باش و با ياد خدا آرام کن