رحمت حق به رواني، که روان داد مرا شير او قُوت تن و قوّت جان داد مرا پيريش هديه به من کرد، جوان بودن را ناتوان گشت ولي، تاب و توان داد مرا در همه عمر دعاي شب و ذکر سحرش از بد حادثه سرخط امان داد مرا باغباني نگران بود، پي پرورشم چشم بر نرگس و نسرين نگران داد مرا گاه با خندة شيرين و گهي گرية تلخ خبر از خوب و بد و سود و زيان داد مرا شور ايام جواني و غم پيري او درسي از گردش دور گذران داد مرا نغمة مهر و وفا خواند به گوشم شب و روز شيوة عاشقي و عشق، نشان داد مرا تا به حرف آيم و لب را به سخن باز کنم دم عيسايي او فهم بيان داد مرا او که پا بر سر فردوس، خدايش بنهاد ديدنش راه به ديدار جنان داد مرا اولين مدرسة هستي من، دامن اوست از خدا آنچه دلم خواست همان داد مرا او به من گفت که پيوسته خدا با ما هست او ز دُرج هنر اين دُرّ گران داد مرا ذوب در کورة احساس شد از آتش عشق ره به دنياي ز خود بي خبران داد مرا بي سبب نيست، اگر نامِ شبابم به سر است او به پيرانه سر اين شور جوان داد مرا