اي که بردي به ره راحت ما زنج بسي قدر احساس تو را حيف ندانست کسي از سر مصلحت خويش گذشتي و زدي بهر آسايش ما پا به سر هر هوسي بارها شاهد بي مهري ما بودي و باز از ره مهر و وفا دور نگشتي نفسي خالق از بهر نگهباني ما خلق نکرد مهربانتر ز تو در عالم هستي عسسي عقل قاصر ز قياس تو بود با دگران نه کسي مثل تو باشد، نه تو ماني به کسي هر چه گفتيم و نوشتيم و نموديم، نبود در مقام تو به اندازة بال مگسي خانهام با تو به پهناي جهان بود ولي بي تو در قاب نگاهم شده دنيا قفسي بي تو در باغ دلم يک گل شاداب نرُست بي تو شد پاي دلم ريش ز هر خار و خسي بي تو مانده است به جان تو چو داغي به دلم حسرت داشتن مثل تو فرياد رسي چه شود گوش دلم باز ز لالايي تو بشود شاهد بشنيدن بانگ جرسي غم پيري نزند راه به رؤياي شباب اگر از طور نگاه تو بتابد قَبَسي