رحمت حق به رواني که روان داد مرا شير او قُوت تن و قوّت جان داد مرا پيرياش هديه به من کرد، جوان بودن را ناتوان گشت ولي تاب و توان داد مرا به تو سوگند، زِ خاطر نروي تا هستم ديرگاهيست زِ صهباي نگاهت مستم تکيه گاهم تويي و بي تو ز پا مي افتم آن دمي را که دعاي تو نگيرد دستم شير تو، مهرعلي را به من ارزاني کرد دل من را شفق روي تو نوراني کرد به تو سوگند، دعاي شب و وردِ سحرت دورم از دايرة درد و پريشاني کرد مادر