قدر هنر

← بازگشت به فهرست اشعار

صرف باطل ‌مي‌کند، دنيا و دين خويش را آنکه بر هر درگهي سايد جبين خويش را جان فداي آن که نفروشد به نقد عالمي موسم بي‌حاصلي حتّي، يقين خويش را جان به قربان جوانمردي که در هر امتحان خُرّم از خود مي‌کند جان آفرين خويش را رو نگرداند ز بزم ژنده پوشان جهان نو اگر بيند دو روزي آستين خويش را بي خيال از خلق، از خالق تمنا مي‌کند موسم درماندگي، حبل المتين خويش را آنکه حُسن خويشتن را مي‌گذارد در مزاد سازد او با دست خود، حمام‌فين خويش را آشکارا بُت پرستيدن شرف دارد بر آن کو به پنهان دست مي‌بوسد قرين خويش را از زبان پرتو صاحب سخن گويد، شباب با هنرمندان کلام آخرين خويش را «بشکند قدر هنر چون بي‌تقاضا عرضه گشت زان صدف پنهان کند دُر ثمين خويش را» آخرين بيت غزل فوق به گونه‌ تضمين از زنده ياد پرتو بيضايي است.