فصل خزان

← بازگشت به فهرست اشعار

بسته از شکوه اگر ماند دهان من و تو دورة دل شکنان بود، زمان من و تو دور شد از کف و جز قافلة درد نشد هيچ کس با خبر از ذهن و زبان من و تو سالها از پس هم رفت و نسيمي نَوَزيد خستگي ماند به جا در تن و جان من و تو در صف منتظران شب وصلند، هنوز مردم ديدة بر در نگران من و تو ما صميمانه سروديم ولي کس نشنود بيتي از مثنوي فصل خزان من و تو به جز از جور، چه ديديم که تأييد نگشت در همه عمر دمي، خط امان من و تو وعده داديم به دل، مي‌رسد ايام شباب چه گمان غلطي بود، گمان من و تو