روزي که چشم من به فريب سراب رفت روز و شبم به باد، چو عُمر حباب رفت روزي که رفت بي خبر او، آفتاب هم همراه با ستارة بختم به خواب رفت او رفت و خاطرات خوشم در نبودنش چون عکس کهنهاي ز جواني به قاب رفت او رفت و هر چه رفت پس از او ز عمر من با داغ و درد و حسرت و رنج و عذاب رفت من ماندم و سياهي بيانتهاي شب روزي که او ز خانة من با شتاب رفت او رفت آنچنان که زِ دوران هستيام فصل بهار و فرصت دور شباب رفت