سهم ما انگار هيچ از آب و خاک خويش نيست زين سبب در سينة ما جز دل پر ريش نيست ديگران را شهد در کام آيد و ما را شرنگ بهرة ما زين همه زنبور، غير از نيش نيست ما دل خود را به فردايي عبث خوش کرده ايم هيچ فردايي به از امروزمان در پيش نيست هر کجا رفتيم صحبت از خودي و بي خودي است دست يکديگر فشردنها، فريبي بيش نيست وصلة نـاجور ميبندند بـر دامـانِ مـا گر چه مي دانند ما را جز محبت کيش نيست دور تا در دست بي دردان پُر زور و زر است غير پاي پينه بسته بهرة درويش نيست کاش مي شد زين مصيبت خانه پا بيرون کشيد نيست غير از شر، در آن شهري که خيرانديش نيست بيخيال از اينکه ميرانندم از هر در شباب شيوة اين قوم جز بيگانگي، با خويش نيست