غنچه‌اي به نام نسرين

← بازگشت به فهرست اشعار

ياد داري در خم آن کوچه روزي چند بار بهر ديدار تو ساعت‌ها کشيدم انتظار مي‌رسيدي هر زمان چون بوي گل از گرد راه مي‌زدي آتش به جانم، با نگاهِ گاه گاه گاه مي‌ديدم که لبخندي به لب‌ها داشتي نقش رؤياهاي شيريني زِ شبها داشتي گاهي اما رنگ غم بر روي دلجوي تو بود مثل بخت من پريشان گشته گيسوي تو بود سعي مي‌کردم ز سوز دل خبرسازم تو را دانه مي‌گشتم مگر در دام اندازم تو را راز دل را با زبان مي‌خواستم افشا کنم قفل‌ها را بشکنم، دروازه‌ها را وا کنم شب همه شب تا سحر چشمان من بيدار بود در سرم تا صبح شوقِ لحظه ديدار بود گاه مي‌گفتم که چون آيد سلامش مي‌کنم عاقبت با اشک و آه خويش رامش مي‌کنم در هواي اينکه شايد لب به گفتن وا کني با کلامي يا پيامي عشق را معنا کني ديده بر ديدار يک روز دگر مي‌دوختم با خيالت شمع در کاشانه مي‌ا‌فروختم آه فردا، يعني آن ساعت که مي‌ديدم تورا باز خاموشي مرا مي‌ماند زان انديشه‌ها روزها بگذشت و لبها از سخن خاموش بود گرچه برق چشم ها آزاد و هم آغوش بود تا رسيد آن روز، آن روزِ پُر از بيم و اميد حرف دل مثل کبوتر از زبانم پر کشيد گفتم اي آذر چه مي‌داني ز عشقت چيستم گفتي اي ديوانه من نسرينم، آذر نيستم گفتم آذر هستي آيا کاين چنينم سوختي گريه ها کردم به لبخندي لبم را دوختي با نگاهي ناز گفتي از وفا داري بگو از من و از عشق و از آن ضربة کاري بگو باز گفتي حرف بين عاشقان بيگانه است تا نگاه آشنا باشد، سخن افسانه است آشيانم باز با برق نگه بر باد رفت آنچه گفتي و آنچه ديدي از منت از ياد رفت از تو مي‌پرسم بگو زين کار منظورت چه بود من که مغلوب تو بودم اين همه زورت چه بود چون يقين کردي که در عشق تو مجنون گشته ام وز خط فرزانگان شهر بيرون گشته‌ام رفتي و بيگانه با مهر و مه و اختر شدم در مصاف پير غم درمانده و ششدر شدم باغبان دشت پر داغ شقايق‌ها شدم آشنا با دُرد دَرد و ساغر و صهبا شدم گرچه دور از ديدن رويت ندانم کيستم نا اميد از باغباني کردن خود نيستم من يقين دارم که کام عاشقان شيرين شود دلبرم از آنچه با من کرد شرم‌آگين شود آن زمان ديگر برايم مرگ آذر مي‌رسد آسمانم را دوباره ماه و اختر مي‌رسد زين دل افسرده از غمها، گره وا مي‌شود غنچه‌اي با نام نسرينم شکوفا مي‌شود مثنوي بالا از سروده‌هاي دوران جواني است که براي حفظ خاطرة آن ايام با تمام نواقص شعري و ادبي چاپ و منتشر مي شود خرم آباد 13/1/1346