غزلواره هاي ناب نگاه

← بازگشت به فهرست اشعار

ترک حُجب و حجاب کردي باز جلوه‌اي بي‌نقاب کردي باز کشتنِ عاشقانِ بي‌دل را با چنين شيوه باب کردي باز تاب دادي کمندِ گيسو را بهر کشتن شتاب کردي باز بـا غزلواره‌هايِ نـابِ نگاه کـار رود و رباب کردي بـاز مـاه نـاميدمت، نـدانستم عشوه بـر آفتاب کردي باز آمدي با تبسّمي شيرين کوهِ غم را خراب کردي باز بحـرِ بـي‌انتهـايِ دردم را قطره قطره حباب کردي باز شعر پوياي زنده بودن را آشنا بـا شباب کردي بـاز جام زن و جرعه نوش آنان که خداشناس بودند دربندِ حقوقِ نـاس بودند انسان صفتي، مرامشان بود انصاف، ميِ مدامشان بود لب را به هوس نمي‌گشودند جز بهر خدا، نمي‌سرودند بنگر که چگونه، نغز گفتند اين گونه دُّر کلام سفتند «گر حکم شود که مست، گيرند در شهر هرآنچه هست گيرند» بشنيدم و گفتم اين چنين است الحق که روان عدل اين است حکمي که بر اين نَسَق نباشد مرضيِ رضـايِ حق، نباشد خرسند، ز روي خوش خيالي چون ساده‌ دلان اين حوالي پشت سرِ خيلِ خُم به دوشان رفتم به سراي مي فروشان ديدم خُم باده سرکشان را مي تا خطِ جور درکشان را من نيز به گوشه‌‌اي خزيدم يک جرعه زِ جام سرکشيدم حکم آمد، خُم به دوش گيرند مي خواره و مي فروش گيرند مأمورِ مريـد زور و زر بود از دانش و داد، بي‌خبر بود يک چشم گشود و آن دگر بست وان حکم، به حکم خويش بشکست بگرفت، نه خُم باده زن را نوشندة جرعه‌اي چو من را پس خيل سياه مست رستند زنجير به پاي بنده بستند خم نوش و سبو به دوش، آزاد بـر گردنِ بنده، بند افتاد تا اين به دو چشم خويش، ديدم بـر بـاورِ ديگـري، رسيدم زان بيت که شرح آن نمودم يـک واژةِ نـابجـا زدودم چون گردش کار اين چنين شد آن بيت به زعم بنده اين شد گر حکم شود که مست، گيرند در شهر، نه هر چه هست، گيرند گيرند، نه مست، مست بين را پا در گِل و پاره آستين را گيرند، نه آن که مي پرست است آن را که به بوي باده مست است اي دوست به جان بد بياران بـر چهـرة، درد آشکـاران سوگند به آنچه بايد و نيست دستي که گره گشايد و نيست زين بعد به هر کجا، رسيدي هرجا سخني ز حق شنيدي زين گوش بگير و زان به در کن چون نيست به هر چه هست سرکن فرياد بزن به کوي و برزن يادآور از اين سرودة من تا زور در اين زمانه، جاريست سهم ضعفاي قوم خواريست تا گردن زورگو کلفت است آن شعر شريف، حرف مفت است