غروب و غربت و غم

← بازگشت به فهرست اشعار

بيا که روي مهت را زنو نظاره کنم به کام ديده و دل عشرتي دوباره کنم قسم به ساحل درياي آبي چشمت که جان نثار نگاهت به يک اشاره کنم بيا که بي تو مرا نيست تاب آنکه نگاه بر آسمان مه آلود بي‌ستاره کنم نيامدي تو و جان بر لبان من آمد بگو: به ياد تو تا چند استخاره کنم اگر به ناز نگاهي مرا ز من نبري ز غم چگونه توانم که خود کناره کنم اميد و آرزو و عشق من تويي، بي تو غروب و غربت و غم را چگونه چاره کنم نمانده تاب و توان اي طبيب شهر شباب بگو که بي تو چه با قلب پاره پاره کنم