شبي را با دو چشمم گرم صحبت بود چشمانت ز چشمم خون دل با خنده ميپالود چشمانت شبي با شيوة عاشق شکاري تا سحرگاهان به شوخي با دو چشمم ناز ميفرمود چشمانت پس از عمري تحمّل کردن اندوه تنهايي غمي ديگر به غمهاي دلم افزود چشمانت تمام طول شب نازت کشيدم نازنين امّا دمي عرض نياز بنده را نشنود چشمانت چه پيش آمد که بعد از آن همه چشم انتظاريها دري از باغ اميدم به دل نگشود چشمانت ره دوري گزيدن از گذرگاه خيالت را در آن شب کرد بر من تا ابد مسدود چشمانت شبي از چشمة چشمان من آهسته آهسته به تيغ ناز جاري کرد صدها رود چشمانت نميگشتم چنين چون طفل ره گم کرده سرگردان ز کار فتنه گر يک لحظه ميآسود چشمانت سراغ وقت من را دير بگرفتند دير، اما دل و دين از کفم بردند زيبا، زود، چشمانت شبي در بيستون عشق، با چشمان فرهادم چه شيرين خواند، دلبر، نغمه داود چشمانت به بوي آن که بازار جنونم گرم تر گردد به جانم ريخت آن شب آتش نمرود چشمانت مبين در پيريم اکنون، که در آن شام رؤيايي شبيخون زن به شبهاي شبابم بود چشمانت