اگر اي دوست، دستت مي رسد مشکل گشايي کن بـراي مـردم دربند تدبيـر رهايـي کن خداي مهربان، با مهربانان الفتي دارد تو هم در راستاي بندگي، کاري خدايي کن به يادم هست، پيري در جواني پندمي دادم که با بيگانه هم، احساس عشق و آشنايي کن مرا مي گفت، گر امر امارت يافتي، روزي به دلها از ره بخشندگي، فرمانروايي کن به دست آور به دل جويي، دل جمع پريشان را به ناز و غمزة مهر و محبت دلربايي کن چو اقبالت رفيق راه شد، شکرانة نعمت به محرومان نگاه مرحمت با بيريايي کن مهل از شرم بنشيند عرق بر چهرة ياران ز دشت سينه ها، با ابر احسان غم زدايي کن نباشد لذّتي از لذّت اغماض، شيرينتر بدين راه و روش، کسب رضاي کبريايي کن اگر شوق وصالت هست در سر، با لبي خندان تمام عمر، ره گم کردگان را رهنمايي کن اويس آسا ، به اکسير صفاي دل، کلامت را براي سالکان وادي حق، کيميايي کن گرت از دولت بخت است، بر تن رخت سلطاني حذر از روز بداقبالي و يک لا قبايي کن ندارد تلخي زهر زبان را، هيچ معجوني بيا در بيستون زندگي، شيرين سرايي کن مده با بيخيالي دولت دور شباب از کف زمان تنگ است فکر توشة روز جدايي کن