خراب آمده بودم، خمار خواهم رفت به دل گرفتگي از اين ديار خواهم رفت من از تو غير، تو اي آشنا دلم تنگ است به قدر وسعت ديد شما دلم تنگ است شما که سنگ به دستيد و شيشه ميشکنيد و شيشة دل ما را، هميشه ميشکنيد شما که حرمت احساس را نميدانيد شما که بر سر پيمان خود نميمانيد شما که قبح حسد آشکارتان نشده است شما که ديو تکبّر، شکارتان نشده است چرا حريم صفا نيست، سينههاي شما و چيست منطق و معيار کينههاي شما به جان دوست که بهتر ز مهرباني نيست و هيچ گوهر نابي بدين گراني نيست به جاي دل شکنيها، دلي به دست آريد به جاي ننگ، به جا نام نيک بگذاريد خدا ز آب و گل عشق، ساخت دنيا را براي خلقت آدم، گداخت دنيا را به قول خواجه شيراز و شاه شعر دري «طفيل هستي عشقند، آدمي و پري» دلي که عشق در آن نيست، سرد و افسرده است کسي که عشق نورزد به ديگران مرده است مگو که پير شدم، عشق را مجالي نيست مگو براي محبت هوا و حالي نيست به عشق کوه يخ يأس، آب ميگردد و پير با دل عاشق، شباب ميگردد