شهر شب زدگان

← بازگشت به فهرست اشعار

فرياد که فرياد رسي نيست در اين شهر فرياد کشيديم و کسي نيست در اين شهر با اين همه قداره کش و اين همه رهزن پژواک صداي عسسي نيست در اين شهر در ره زدن و ريختن خون غريبان آنرا که نباشد هوسي، نيست در اين شهر با اين همه پيمان شکن آرامش خاطر اندازة بال مگسي نيست در اين شهر ما بوي گل و نغمه بلبل نشنيديم ديديم که جز خار و خسي نيست در اين شهر اينجا سخن عشق، خريدار ندارد انگار که صاحب نفسي نيست در اين شهر با شب زدگان دور شبابم سپري گشت افسوس که بانگ جرسي نيست در اين شهر