خسته گشتم، خسته از شمع خيال افروختن خسته از يک عمر چشم شوق بر در دوختن شمع گشتم تا بسوزم در شبستانت شبي سوختم امّا دريغ از درد تنها سوختن در فراقت مرغ نور از لانة چشمم پريد کاش مي آمد نسيمي بر من از آن پيرهن با تو از هر گوشه مي آمد به گوشم نغمه اي بي تو امّا نشنوم جز نالة زاغ و زغن بي تو حتّي در ديار خود غريب افتاده ام زندگي سوز است احساس غريبي در وطن بي تو مثل شوره زاري تشنه لب وا کرده ام بي تو جانم در جواني کوچ کرد از مُلک تن من همان پيکر تراشم کز پي فرمان دل از تو بت مي ساختم با تيشة شعر و سخن با دل نازکتر از برگ گلم بازي مکن بت تراشت را مکن با قهر بيجا بت شکن رفتي و بردي به همراهت شباب و شاديم نازنين برگرد و برگردان جواني را به من