سينه آن است که در آن غم ياري باشد مزرع سبز گل و باغ و بهاري باشد سينه اي کز پي دلسوزي ياران نتپد راست برگردة دل، سنگ مزاري باشد نشود عمر اگر صرف ره خدمت خلق بر سر دوش شب و روز تو باري باشد دست آن مرد، کز افتاده نگيرد دستي شاخة خشک خزانديده چناري باشد گُل در آن سينه کند، آتش پاينده عشق که در آن از گذر عاطفه، خاري باشد نيست فخر سرِ سرزنده کلاهِ قجري فخر، اي بس که طناب سرِداري باشد شعر اگر شمع نگردد به شب خلق، شباب هرچه زين دست سرايند، شعاري باشد