شب زدگان

← بازگشت به فهرست اشعار

هرچند که عمريست نوازندة سازيم تا گوشِ نيوشنده نباشد ننوازيم سازِ سخن ما، همه جا کوک نگردد ما در پي پيدا شدنِ محرم رازيم بخت آمد و بر در زد و بيدار نگشتيم مـا شب زدگانِ به قضا رفته نمازيم بر مصلحتيِ خنده ما خرده مگيريد ما هم به خدا با خبر از سوز و گدازيم شد طاقتمان طاق ز بس ناز کشيديم شرمنده ز خود در طلبِ ترک نيازيم جز باخت نشد بهره دلبستگي ما دل از همه کنديم که زين بيش نبازيم تا راه بيابيم به سرمنزل مقصود با دست دعا منتظرِ برگ جوازيم بي‌ترک تعلق نشود دل ز غم آزاد افسوس که ما حلقه به گوش در آزيم با آنکه سر ما همه جا خورده به سنگ است غافل ز حقيقت شده در بند مجازيم کوتاه‌‌ترين دامنه‌ها دامن دنياست ما ساده دلان در طلب عمر درازيم هيچ است، همه حاصل هستي من و تو گر شاه، چو محمود و رعيّت چو ايازيم شد کودکي و روز شباب و شب پيري مهلت نتوان يافت کزين بيش بتازيم