آن دوست کز و نشد دلي تنگ، کجاست ياري که نبود اهل نيرنگ، کجاست اينجا، رد پاي دلشکن بسيار است دستي که نزد به شيشهها سنگ، کجاست زين کوک شده عروسکان، بيزارم آن فرقة با وقار و فرهنگ، کجاست غرقند به منجلاب خودبينيها مردي که به تار حق زند چنگ، کجاست در دامن اين خاک غبار آلوده آيينة صاف و عاري از زنگ، کجاست در پهنة اين دوشنبه بازار ريا سوداگر يک زبان و يکرنگ، کجاست آن شهر، که آن را نبود فاصلهاي تا ملک سخن هزار فرسنگ، کجاست آن مرد، که با وسوسة نام نبست بر دامن خويش وصلة ننگ، کجاست پايي که به پيمودن اين راه دراز تا قُلة آبرو نشد لنگ، کجاست دلگير ز ناظمان افسرده دمم آن طبع رساي شاعر آهنگ، کجاست اقوال، به سحر سامري ميمانند قولي که نباخت عاقبت رنگ، کجاست گشتيم و نديديم و کسي نيز، نگفت آن رومي روم و زنگي زنگ، کجاست شب خيمه زده است بر سر شهر، شباب سوسوي سحر تاب شباهنگ، کجاست