سکوت تلخ

← بازگشت به فهرست اشعار

سکوت تلخ مرا هيچ کس نمي‌فهمد صداي خستگي‌ام را قفس نمي‌فهمد حضور درد چنان کرده با دلم که دگر به هيچ حال، نشان هوس نمي‌فهمد به جان رسيدم و اين روزگار زشت آيين شب سياه مرا يک نفس نمي‌فهمد بحيرتم که به هنگامة شبيخون‌ها غَريو غمزدگان را عسس نمي‌فهمد خدا نکرده مگر روح مردمي مرده است که عمق فاجعه را دادرس نمي‌فهمد به شهر مردم بي درد و بي خيال شباب زبان ز شکوه فروبند، کس نمي‌فهمد