سپيداي سحر

← بازگشت به فهرست اشعار

خار بي‌قدرم در آغوش گلي جا کرده‌ام دَرد را با دُرد جام وصل دَروا کردم‌ام بيمنـاک از تيـربـارانِ بلاهـا نيستم چتر گيسوي تو را بر دوش خود وا کرده‌ام هيچ ميداني به يادت اي سپيداي سحر من چه با ناسازي شبهاي يلدا کرده‌ام تا به کام دل دمي دور جواني بگذرد سوروسات شادکامي را مهيا کرده‌ام رُفته‌ام با اشک و آه خود غبار راه را قامت غم را به شوق ديدنت تا کرده‌ام نازنين يک امشبي با من مدارا کن که من سالها با درد هجرانت مدارا کرده‌ام من شباب خويش را گم کرده بودم پيش از اين امشب آن را در دو چشمان تو پيدا کرده‌ام