دل بيگانه آميز تو، با من در نياميزد تو و مهر و محبت هيچ در باور نياميزد خريدار وفا با طالب دنيا نپيوندد به يک جا خيرجو با دوستدار شر نياميزد تو دردامِ غرور استي و من در بند درويشي قناعت پيش با مُشتاق سيم و زر نياميزد در عالم هر کسي را، ره به کاخ آبرو باشد دگر با گمرهانِ رانده از اين در نياميزد صفا و يکدلي شيرازة ديوان عشق آمد خط رنگ و ريا با روح اين دفتر نياميزد قلندر، گوشه را شش گوشة ملک جهان داند به چشم اهل عرفان زهد با زيور نياميزد حريفم نيست، کوه آتش آري سيل توفانم به قانون طبيعت آب با آذر نياميزد سر منصور را بالين راحت دار ميباشد سر پر درد سر با بالش و بستر نياميزد کرامت شد مرا اين مستي از چشمان مخموري شباب ، اين باده با هر ساقي و ساغر نياميزد