الهي! بـه جـان پـري پيکـران بـه طنّـازي و عشـوة دلبــران بـه رنگ شفق فام رخسار يار بـه هنگامة شرم بوس و کنار بـه مــرمـر تـراشيده، انـدام او بـه سيمـاي محجـوب و آرام او بـه طـاق دو ابـروي پيـوستهاش بـه چشم نخوابيده شب، خستهاش به نازي که با عاشقان ميکند به مهري که ما را جوان ميکند به قلبي که مشتاق پيغام اوست به اين دل که عمريست در دام اوست به شرمي که معيار زيبايي است به بزم خيالش که رؤيايي است به نجواي ياران شيداي هم به اشکي که ريزند در پاي هم به پيکي که پيغام هستي دهد به حرفي که چون باده مستي دهد به اشکي که شوري به پا ميکند به آهي که صد عقده وا ميکند به چشمي که با خواب بيگانه است به عقلي که از عشق ديوانه است به آن ميکه شرم از ميان ميبرد به آبي که آتش به جان ميبرد به شبهاي مهتاب دور شباب به دلهاي مشتاق و مست و خراب به چشم به ره بسته بر انتظار به شوق تماشاي روي نگار خزان ديدهام، نوبهارم بده اميدي پي وصل يارم بده خرم آباد 5/8/46