نميدانم چرا سر رشته از دستم رها گرديد چرا درد چه بايد کرد، محروم از دوا گرديد نميفهمند حرفم را، نميدانند حالم را به من، هم آشنا بيگانه، هم ناآشنا گرديد نميدانم چه پيشآمد که کالاي وفاداري در اين بازار، کم از سکههاي ناروا گرديد ميان اينهمه جويندگانِ کعبه در عالم چرا سعيِ منِ افتاده از پا، بيصفا گرديد برايم زنده بودن مرگ تدريجيست ميدانم شکستم در خود اما اين شکستن بيصدا گرديد نميدانم چه سودي بردم از سوداي دلبستن چه بد کردم که بدآوردنم بي انتها گرديد به پيري يادِ ايام شباب افتادهام امشب به ديروزي که چون فرداي موهومش فنا گرديد