سوداي خام

← بازگشت به فهرست اشعار

من اين تکرار پوچ روز و شب را پس از عمري ندانستم چه نام است تمـام راه‌هـا را بستـه ديـدم سـر هـر کوچه‌اي صد گونه دام است گهي ديوار و گاهي دام گويد رها گرديدنت، سوداي خام است شبـي در بستـر راحت غنـودن تـرا اي مـرد سـرگـردان حرام است حـديث هستـــي مـن، آشکـارا در ايـن گفتـار نغز شيخ جام است «نـه در مسجد گذراندم که رندي نـه در ميخانه کاين خَمّار خام است» زمـان بگذشت و سـرگـرداني مـن هنـوزم داستـانـي نـاتمـام است نـه طرفـي بستـم از دور شبابـم نـه در پيرانـه سر عيشـم بـه کام است