سمفوني غم

← بازگشت به فهرست اشعار

نه رودي و نه دريايي سرابي ماند و من ماندم جدا از جاري هستي حبابي ماند و من ماندم به سنگ آمد سرم در کوچة بن بست ناکامي وزين سمفوني غم بازتابي ماند و من ماندم کسي نگشود بر من راز عمري بدبياري را معماي سئوال بي جوابي ماند و من ماندم به بيداري نشد ديدار روي زندگي حاصل خيالي مبهم و آشفته خوابي ماند و من ماندم از آن مجموعة پر آب و رنگ عشق و شيدايي ز چشم افتاده، ناخوانا کتابي ماند و من ماندم نفس تنگ است با سنگيني آوار تنهايي شب بي شاهد و شمع و شرابي ماند و من ماندم هلا اي آسمان آبي پروازها، بدرود شکسته بال و پر بسته عقابي ماند و من ماندم جواني رفت و شادي رفت و شور زندگاني هم پريشان نقش افتاده بر آبي ماند و من ماندم نشسته اشک ريزان بر مزار سرد باورها ز محنت پير با نام شبابي ماند و من ماندم