اي سر افتاده به پاي خم صهباي سکوت بشکن اين جام و بزن سنگ به ميناي سکوت پاي در بند چه هستي، که مرا نشناسي اي شده شاهد نسيان تو، نجواي سکوت مي زند زخمه به تار دل خون گشتة من نگه مات تو در خلوت شب هاي سکوت اي ز سرتا به قدم عشق، سزاوار نبود چشم شوخ تو شود محو تماشاي سکوت سينة غرق در احساس تو از بهر چه گشت اي غزلساز زمانهاي خوشم جاي سکوت بوسه بر ساحل لبهاي خموشت زده است موج فريادِ فرو رفته به درياي سکوت از نگاه تو، به گوش دل من ميپيچد چَمَريانه ترين نالة سُرناي سکوت اي خداوند وفا، با من سرگشته، بگو چه کنم با تو و با اين همه غوغاي سکوت مادر، از آتش هجران، شررانگيز تر است غم پنهان تو در پردة پيداي سکوت چه شود، گر بِکِشد، دست شفاعت به سرت آنکه پوشيده بر اندام تو شولاي سکوت مادر از درد تو، من نيز به جان آمده ام دل من سوخت، بسوزد دل سرماي سکوت سايه در سايه ات از درد، به خود مي پيچم چه کنم گر نکشم خيمه به صحراي سکوت با من و خواهر من حرف بزن، مادر من باز کن مثل گذشته گره از ناي سکوت ما عزيزان تو بوديم، نگاه تو زِ ما ميکند بهرچه اينگونه، تمناي سکوت بيشتر ز آنچه که پيش آمده، کوتاه مکن رشتة هستي ما را، به درازاي سکوت خرّم آن روز که چون عهد شباب خوش ما خَم کُند خنده شيرين تو، بالاي سکوت کرج 15/1/1378