ساکن صحرا جنون

← بازگشت به فهرست اشعار

امروز نگاه تو زبان دگري داشت جادوگر چشمان تو جان دگري داشت امروز به يک ساغرم از پاي فکندي صهباي خيال تو توان دگري داشت چشمي که مرا ساکن صحراي جنون کرد در بردنم از خويش نشان دگري داشت گويند که شاهد نه به موي است و ميان است آري نه به اين هاست که آنِ دگري داشت داني که زبان ناطق احساس نباشد ورنه نگهت شرح و بيان دگري داشت صياد دو چشم شرر انگيز تو آري در صيد دلم تير و کمان دگري داشت عمري که شبابش به جفايت سپري شد تا بود، خزانِ بعدِ خزان دگري داشت