ساية سکوت

← بازگشت به فهرست اشعار

عمري گذشت و ندانستم، اي‌دريغ در صحنة حيات چه هستم، چه کاره‌ام در آسمان من نَبُوَد ماه و اختري نفرين بر آسمان تهي از ستاره‌ام مُردم در آرزوي نگاه مُحبتّي هرگز چنين نگاه ز چشمي نديده‌ام نابودي وجود خود احساس مي‌کنم لرزنده نور مغرب شب در رسيده‌ام در جستجوي گم شدة گُم نکرده‌ام افتاده‌ام ز پا و نبينم از او اثر او آشناست با من و حال من، اي دريغ من مانده‌ام ز آشناي غم خويش بي خبر اي ابر ديده اشک به سوز دلم فشان آتش گرفته است دل اين گور آرزو فرسوده گشته‌ام به جواني ز جور غم اي شعر من حکايت غم هاي من بگو بي‌رنگ و بي‌فروغ چو لبخند مردگان غم نقشي از سکوت به لبهاي من زده‌ است شب تيره پوش مرگ ستاره است و آسمان ابري سياه و سرد به شبهاي من زده است بر نقطه‌هاي مبهم و مرموز و بي‌نشان من بسته‌ام نگاه و ندانم که چيست آن در جمع مردمان به شب و روز و ماه و سال مي جويمش و ليک ندانم که کيست آن در اين فضاي سرد که بويي ز مهر نيست يخ بسته و خموش ز سرماي بهمنم آنم که آفتاب نتابد دگر بر او آن سايه سکوت به دامان منم، منم ديگر نه سايه‌اي و نه برگ و شکوفه‌اي من ساقة سياه درختي شکسته‌ام چون نيست غير سوختنم، راه ديگري در انتظار مقدم آتش نشسته‌ام خرم آباد فروردين 1344