ساز هوس

← بازگشت به فهرست اشعار

زِ دامِ زلفِ پُر تاب تو، کس بيرون نمي‌آيد که مرغ پر شکسته از قفس بيرون نمي‌آيد ندانسته به دشت آرزوها اسب مي‌راندم از اين ميدان فارِس کُش، فَرَس بيرون نمي‌آيد فريبي بود آهنگ وفايت، ديـر فهميـدم صـداي عشق از ساز هوس بيرون نمي‌آيد علـي رغم گذشت سالها، بوي پشيماني از آغوش دل من، يک نفس بيرون نمي‌آيد چنان بغضم گلوگير است، در انبوه تنهايي کزين ني، ناله‌اي فريادرس بيرون نمي‌آيد ز بيداد زمان، خاموش شد شمع شباب من زطور طبع من برق قَبَس بيرون نمي‌آيد