آن کس که دمي ز غم نياسود منم يک بار لبي بخنده نگشود منم شمعي که تمام عمر شب تا به سحر روشنگر بزم بيدلان بود منم آن آبله پايي که به صحراي جنون جز راه فراق، ره نپيمود منم آن شاعر شوريده که در مکتب عشق جز دفتر اشک و آه نگشود منم آن باغ خزان ديدة بيبرگ و بهار وآن ساز شکستة غم آلود منم ديوانه دلي که يک شب از عمر خراب از فتنة روزگار نغنود منم آن دل شده مستي که به پيمانة دل جز خون جگر هيچ نپالود منم هجران زده عاشقي که در عهد شباب بازيچه دست آرزو بود منم