ناتوانم، اي توان بخشنده ياري کن مرا آشنا با آنچه بر من دوست داري کن مرا پاي تا سر غرق در درياي نوميدي شدم رهسپار ساحـل اميدواري کن مرا قدر نعمت را نميدانم، چرا نشناختم شرمسارم، فارغ از اين شرمساري کن مرا در به رويم باز کن در ساية خرسنديست بر تن از رحمت رداي رستگاري کن مرا اي خداي عشق جان در جسم بي جانم بدم راکدم زين بيشتر مگذار، جاري کن مرا آرزويم سر به دار عشق بالا رفتن است صاحب نام و نشان در سر بداري کن مرا تلخ کامي شد نصيبم در مصاف کوه غم کام بخشا، شاهد شيرين شکاري کن را باختم در نرد عشق و در قمار زندگي دور از دور و مدار بد بياري کن مرا چشم بر راه نگاه دلگشايي بسته ام با فروغش فارغ از چشم انتظاري کن مرا دل به آيين محبت بستم از روز ازل تـا ابـد شايستة آيينـه داري کن مـرا خسته از کالاي پاييزم نه از کوچ شباب اي خداي حال برگردان، بهاري کن مرا