سائل و سلطان

← بازگشت به فهرست اشعار

به بوي آن که رها گردم از پريشاني به درگهت بنهادم به عجز، پيشاني به روي دوش دلم، بار درد سنگين است بلند قامت من، خَم نشد به آساني اميد من همه آنست، کز ره احسان کمان قامت من را، تو تير گرداني زِ راه دور، من اذن دخول مي‌خواهم که بُعدِ ره نَبُوَد، در حضور روحاني گره زدم به ضريحت دل بلا زده را به داد من برس اي خسرو خراساني مرا مران زِ درت، کز گنه پشيمانم مکن دوباره پشيمانم از پشيماني تو آن شهي که به دست کَرَم گدايان را نداده مزد، زِ درگاه خود نمي‌راني مرا به ناز طبيبان دگر نيازي نيست که دردمندم و بر درد من تو درماني چه حاجت اينکه نويسم عريضه بر درِ تو حديث حال مرا نانوشته مي‌خواني به خاک خطة ما حجت خدايي تو تو عين آيه و نصّ صريح قرآني بهشت عاشق و معشوقِ شهر، مشهد تست تو قبله گاه، جوانان و جمع پيراني تو مستدام‌ترين سايه‌اي به سر ما را تو آشناي غم غربت غريباني چه مي شود که مرا چون کبوتران حَرَم ز خوان نعمت خود بهره‌مند گرداني صله رسان که ندارم به غير نقد سخن کمينه سائل درگاهم و تو سلطاني به هر کجا که رود رو به مشهدت دارد شباب دلشده، اين شاعر لرستاني