زندان ابد

← بازگشت به فهرست اشعار

آسوده از آنيم که جز درگه دوست پيشاني ما به خاک درگاهي نيست خوشتر ز مقام صبر و تسليم شباب خوش باش که هيچ مسند و جاهي نيست ز آن روز که من قدر تو نشناختم اي دوست بر اسب پريشاني خود تاختم اي دوست با خشت و گِل کلبة ويران شدة خويش زندان ابد بهر خودم ساختم اي دوست من بي خبر از دست پر از خوشة عشقت در پاي هوس، نقد سر انداختم اي دوست رفتي تو و سوگند به دوران تو، بي تو من جز به خيال تو نپرداختم اي دوست رفتي تو و با ياد تو، بر بام خيالم من بيرق اندوه، برافراختم اي دوست دور از تو به جان تو شباب و شعفم را در بازي ناخواسته‌اي باختم اي دوست