بدرودمان بگفت درود و سلام ماند دوران سروري به سرآمد، غلام ماند از ترس گرگهاي کمين کرده در کنار چوپان شکستهِ بالتر از بره، رام ماند زان دانهها که بهر فريب پرنده بود چيزي نماند باقي و بر جاي دام ماند زخم هزار سالة سر بازکرده هم درگير و دار حادثه بيالتيام ماند شور رها شدن به سر افتاده بود، حيف تلخيِ زهرِ دست ندادن، بهکام ماند چيزي عوض نشد، نه به فرياد، ني سکوت افتاد طشت و بيرق ذلّت به بام ماند زد بر زمين ز گردة زينش، سوار را اسب سياه و سرکش غم بيلگام ماند از سـالهاي دور، بـه ديباچـه شباب از شاعر شکسته دلي، اين پيام ماند «پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت اي واي من که قصه دل ناتمام ماند»