زندگي را گر چه بد بگذشت، من زيبا سرودم ساده بودم، دام دامنگير را، دنيا سرودم برگ عيشي را به دلشادي از اين بُستان نچيدم گر ز شادي دم زدم گهگاه، در رؤيا سرودم بس که يکسان بود حال و ماضي و مستقبل من قصة اندوه دوشين را، شب فردا سرودم همسفر با موج سرگردان عشق و نا به کامي هر کجا دل رفت، شعر دَرد را آنجا سرودم من تمام خاطرات روزهاي ابريام را در شبي تاريک و طولانيتر از يلدا سرودم مثنويهاي بلند دردهاي کهنهام را در غزل گاهي و گاهي در دوبيتي ها سرودم من خود آگاهانه دنبال فريب خويش بودم قطعة اندوه را در قالب حاشا سرودم منکه مجنون بيابانگرد اين شهر غريبم شکوة دل را تمام عمر، بي ليلا سرودم با همه دلگيري از دور پريشان شبابم من سرابي را نمي دانم چرا دريا سرودم