هر سواري،يکه تاز پهنة ميدان، نگردد هر قويدستي، به گيتي رستم دستان، نگردد نيست در بين مداين چون مدينه سرزميني زيره بسيار است اما، زيرة کرمان نگردد پير، برنا، روز، شب، ديوانه، عاقل، دوست، دشمن کومه، کاخ و ذره، خورشيد و گدا، سلطان نگردد گوهر عمر گرامي را، فداي زر مگردان مال دنيا عهدهدار عيش جاويدان نگردد حسن صورت بايد و سيرت عزيزي را به عالم ورنه، هر صاحب جمالي يوسف کنعان نگردد درد خود را با طبيب حاذق و درد آشناگو عقدة بگشوده از دل، روح را سوهان نگردد سعي کن مستوجب تنقيد دانايان نباشي تهمت بيمايه مردم موجب خسران نگردد فرد دانا، در جواب مردم خود بين و جاهل گر زند مهر خموشي بر لبش نادان نگردد آنکه خلقي الکن و خود را خطيب شهر خواند با دو صد من سنگ حق شاهين اوميزان نگردد با سرير و افسر و جاه و جمال و جلوه، نادان بوسعيد و بايزيد و بوذر و سلمان، نگردد جهل را با داس دينداري و دانش ريشه کن، کن در مسير سفسطه، کس سعدي و سحبان، نگردد نيست حرمت جوفروشان مردم گندم نما، را تا ابد خورشيد پشت ابرها، پنهان نگردد فهم آيين مسلماني، خدا جوئيست، آري سودجو، با سبحة صد دانه با ايمان نگردد گر تواني از قفس آزاد کن افتادهاي را تا به چشمت زندگاني تنگ چون زندان نگردد يوسفي بياعتنا بايد، زليخاي زمان را بگذرد از هفت اقيانوس و تر دامان نگردد در ميان پيشهها، گر رهزني را برگزيدي رهزن دل باش تا دل رهزن ايمان نگردد خاکساري پيشه کن، زيرا متاع آدميت هرگز از افتادگي بيرونق و ارزان نگردد عهد بشکستن طريق مردم آزاده، نبود مرد اگر از کف دهد سر، از سر پيمان نگردد نيست دردي بدتر از خودخواهي و مردم فريبي هيچ انسان شريفي، گرد اين خذلان نگردد ثروتي در زندگي، بهتر ز خوشنامي نباشد آبروي رفته با رنگ و ريا جبران نگردد شاخص انسان اگر احساس و علم و عشق باشد بي خبر زين هر سه هرگز در عمل انسان نگردد تا نسوزد شاعري شعر جگر سوزي نگويد ابر تا اشکي نبارد، غنچه اي خندان نگردد خُرّم آن روزي که رخت از خاک اين وادي ببندم تا خيال خستهام زين بيشتر پژمان، نگردد تا ابد يکسان نميماند، صبوري کن، شبابا بر مراد دل دريغا چرخ تا پايان نگردد