رطل گران

← بازگشت به فهرست اشعار

به بزم شاعران پيرم اگر، طبعي جوان دارم به شهر عشقبازان همچنان نام و نشان دارم اگر در محفل صاحبدلان چون شمع مي سوزم به گلزار ادب مانند سوسن صد زبان دارم منه اي مدعي پا از گليم خويشتن بيرون به مردي مرد ميدانم من و تاب و توان دارم چه ميگويي کجا دود است اين کز کُنده مي خيزد نمي بيني مگر، درياي آتش در دهان دارم هنوزم ريشه در آب است مي داني و مي دانم که من فرسنگ‌ها بُعد مسافت با خزان دارم ندارم بيمي از ميدان و پروا از هماوردان زبس از صورت و معنا به کف تير و کمان دارم نياور دستم اين مو را سپيد از آسيا بيرون که بر سر از فروغ دين و دانش سايبان دارم نه آنم کز دهانش بوي شير خام مي جوشد ني ام از جرعه نوشان من به کف رطل گران دارم مرا عار آيد از هر رهگذاري دانه برچيدن به بام قاف استغنا چو عنقا آشيان دارم نه با زندانيان خاک، با مرغان افلاکي سر پروازکردن از کران تا بيکران دارم به هر منزل، نمي لغزند پاهايم، چو نوپايان عصاي محکمي در دست از پير زمان دارم غزالان غزل رامند در دشت خيال من من از گل واژه هاي بکر باغ پرنيان دارم به کامم تا زبان گردد مديحت گوي مولايم تعجب نيست گر سحر مُبيني در بيان دارم اگر حرف دلم را با زبان سرخ مي گويم رفيقان در رگ انديشه خون ارغوان دارم خزان را نيست ره بر گلشن شعر شباب من به کف از دولتِ بيدارِ دل برگ امان دارم