کبکم امشب خروس خواني کرد بخت با من، زِ نو، تباني کرد يـار نـامهـربـان مـن، امشب بـا مـن آهنـگ مهـرباني کـرد گـونـههاي پــريده رنگـم را بـا گــل بـوسه ارغـواني کـرد بـا بهـارِ حضـور رؤيـاييش فصـل انـدوه، را خـزاني کـرد کلبـهام، را ستاره بـاران بـاز با دو چشمـانِ آسمانـي کـرد يـاد يک روز، زنـده بـودن را بعـد يک عمـر جـاوداني کرد در کنـارش شباب بـا دل شاد يـادِ روزِ خـوش جـواني کـرد نگاهت با نگاهم همزبان شد دلم، پروانه اي آتش به جان شد چنان با ناز مهر آغاز کردي که پير عشقت از شادي جوان شد دريغـا، آن بهـــارِ مهربانـي چو عمر گل به تاراج خزان شد چو بيرحمانه قلبم را شکستي دلم دُردي کش دردي گران شد به چهره چترگيسو باز کردي قمر در خانة عقرب نهان شد به گريه گفتم از من رو مپوشان نگاهم کن که روح از تن روان شد به دوش افکندي آن گيسوي زر تار که خورشيدي به جاي مه عيان شد شبابت آنچنان، ديوانه گرديد که در ديوانه بودن داستان شد