رؤياي جواني

← بازگشت به فهرست اشعار

باز امشب در دلم فريادهاست خاطر، عطر آگين زِ ياس يادهاست امشب از شيريني رؤياي او دل تماشاخانة فرهادهاست دلبري با ناز مي‌خواند، مرا تا جنون آباد مي‌راند، مرا لحظه‌اي از دور مي‌خندد به من آتشي بر جاي مي‌ماند، مرا چشم جادويي نگاهم مي‌کند دست گرمي مي‌نوازد شانه‌ام مي‌برم دستي که بر دستش نهم مي‌گريزد، مي‌کند ديوانه‌ام سايه‌اي از دور مي‌آيد به پيش لرزه بر تن افتد از لرزيدنش گل به دستي، چون گل از ره مي‌رسد مي‌تپد در سينه دل از ديدنش در نگاهش گفتني‌ها خفته است بر لبش نقش هزاران آرزوست گرچه خاموش از کنارم مي‌رود با نگاهش با من او در گفتگوست پشت سر، آري صداي پاي اوست نرم نرمک رو به سويش مي‌کنم بار ديگر مي‌گريزد از بَرَم بار ديگر آرزويش مي‌کنم خرم آباد 6/8/46