ديار دل

← بازگشت به فهرست اشعار

شود آيا که ز نو بال و پري باز کنم باز چون دورِ جواني سفر آغاز کنم شود آيا ز نفس‌هاي مسيحايي عشق جان بگيرد تن بي‌جانم و اعجاز کنم به دياري که دلم در دل آن مانده به جا چون پرستوي دل از جا شده پرواز کنم دست در دست نگاري که دل و دين من است بي‌غم از دور زمان راز دل ابراز کنم شانه در شانة هم، زير کُناران بلند خاطري خرّم از آن تازه گل ناز کنم سازِ خاموش غزل‌هاي دلِ خونشده را کـوک در ساحـل رؤيايـي اهـواز کنـم شود آيا که شبي باز چو شبهاي شباب دل به دريا بسپارم، سفري ساز کنم