دوبيتي ها

← بازگشت به فهرست اشعار

از آن روزي که بي هنگام بر من دوخت چشمانت تمام هستيم را بي بهانه سوخت چشمانت ز ناخوانا خط خاکستر هستي خود خواندم که بر آتش حديث سوختن آموخت چشمانت نگـارم در قشنگـي بـي‌مثـالـه لبش پـر آب تـر از سيب کالـه بـلا گردون چشمانـش بگـردم کــه آبــي تــر ز درياـي شمالـه مـن از آب آمـوختم سـادگي را و از خاک خاموش افتادگي را ز آتش به آيين از خود گذشتن و از باد احساس آزادگي را من از آب آموختم، سادگي را و از خاک هم، رسم افتادگي را ز آتـش بـه اوج فلک پـر کشيدن و از باد، آيين آزادگي را من که جز نقد غم از عمر نيندوخته‌ام جرمم اين است، جفا ديده و لب دوخته‌ام تا که روشن کنم از خويش بساط دگران شده‌ام شمع و ز سر تا به قدم سوخته‌ام دوباره دلم ياد اهواز کرد شبي آتش عشق دامن گرفت و يادت مرا، باز، از من گرفت پرستوي من، باز پرواز کرد دوباره دلم، ياد اهواز کرد در آنجا، که شهر دل و ديده بود قدم در قدم عشق روئيده بود تو در باغ چشمم شکوفا شدي و تفسير رؤياي فردا شدي در آنجا، که پاييز کم‌رنگ بود دلم، کي چو امروز دلتنگ بود تــو از آسمان شب آبـي‌تـري تــو از روز هـم آفتـابـي‌تـري من امـروز ابـري‌تـرين ابـري‌ام گرفتـار کـابـوسِ بـي‌صبـري‌ام در آن سبز در سبز دشت بهار خدا را چه خوش بودمان روزگار مرا عشق تو سينه در سينه بـود تـرا مـردم چشمـم آيينــه بـود از آن مردم چشم شيرين شکار نمانده است جـز سايـه‌اي در غبار مـن امـروز، ابـري‌تـرين ابـري‌ام گـرفتـارِ کـابـوس بـي‌صبـري‌ام اگـر بخت در خـواب مـن نيستـي کـجايي کـه مهتـاب مـن نيستـي تــو روح غزلهـاي نـاب منـي تــو تصويـر دور شبـاب منـي شـود بـار ديگـر شکوفـا شـوي تـو اي بخت گم گشته پيـدا شـوي