دنياي غم

← بازگشت به فهرست اشعار

تا بر اين دنيا قدم بگذاشتم من غمي ناخوانده مهمان داشتم سينه‌ام عمـري ســراي درد بــود بــرگِ بــاغِ آرزويــم زرد بــود بـر لبم غير از سرود غم نبود جز غمم هم صحبت و همدم نبود آنچه من بشناختم غـم بـود، غـم آنچه با او ساختم غـم بـود، غـم هـم بهـار و هـم خزانـم بـود غم هـم گـل و هـم گلستانم بـود غم غـم نشـان عمــر بـي نـوروز مـن غـم سخنگوي مـن و ديـروز مـن غـم فرا راه مـن و آينـده‌ام غـم دل‌آرا لـعبتِ پاينـده‌ام غــم اميــد روزهـاي بـاقي‌ام غم شرابم، غم شبم، غم سـاقي‌ام آسمانــم، آفتابــم بــود غـم شـاهد بــزم شبابـم بــود غـم خرم آباد 17/8/59