تا بر اين دنيا قدم بگذاشتم من غمي ناخوانده مهمان داشتم سينهام عمـري ســراي درد بــود بــرگِ بــاغِ آرزويــم زرد بــود بـر لبم غير از سرود غم نبود جز غمم هم صحبت و همدم نبود آنچه من بشناختم غـم بـود، غـم آنچه با او ساختم غـم بـود، غـم هـم بهـار و هـم خزانـم بـود غم هـم گـل و هـم گلستانم بـود غم غـم نشـان عمــر بـي نـوروز مـن غـم سخنگوي مـن و ديـروز مـن غـم فرا راه مـن و آينـدهام غـم دلآرا لـعبتِ پاينـدهام غــم اميــد روزهـاي بـاقيام غم شرابم، غم شبم، غم سـاقيام آسمانــم، آفتابــم بــود غـم شـاهد بــزم شبابـم بــود غـم خرم آباد 17/8/59