«دنيا تنگ است»

← بازگشت به فهرست اشعار

براي دوستانم «شيدا» و «فقير» ما نگفتيم و نگوييم که دنيا تنگ است سخن اينجاست در اين پهنه دل ما تنگ است شب تاريک و شبيخون اجل بر اثرند چه توان کرد که ميدان تماشا تنگ است اشک نگذاشت که در پرده بماند رازم دوستان دايرة صبر و مدارا تنگ است غم عشق آمد و دل خون شد و از دست برفت دامن‌طور پي برق تجلّا تنگ است عشق از جلوة يوسف به جنون روي آورد جامة صبر بر اندام زليخا، تنگ است بهر آن تشنه که دارد غم خشکيده لبان وقت لب تر شدن از آب گوارا تنگ است حال دل سوخته را سوخته دل داند و بس ابلهان را چه غم اَر عرصه به دانا تنگ است گوهري نيست گرانسنگ‌تر از شرم و شرف که زمين با همه پهناش به رسوا تنگ است خيمه بر کنگرة قلة استغنا، زن دامن خاک براي پر عنقا تنگ است بعد اشعار فرات و غزل نغز فقير دوستان دست من از گوهر معنا تنگ است کرج و دامن صحرا و لب رود شباب به غم عشق که بي‌صحبت شيدا تنگ است